|
یک تنه ی جانانه می زد و لذت می برد ...
یک آن دیدم مقابل من است
چادرم را کشیدم جلوتر و میخکوب سر جایم ایستادم
حالا دیگر چادرم را خیلی بیشتر دوست داشتم ...
![]()
ღآدرس وبلاگـــتون رو وقتـی نظــر میدیـــن بـزارینღ ღموضع وبلاگـــ درد و دلــــــ هایـــــــ خودمـــــهღ نظـــرخصوصیـــــ ممنـــــوع التمـــــاســـ دعــــــآ
ببخششون !
نظرات شما عزیزان:
سلام
وبت خيلي خوب بود خوشحال ميشم به منم سر بزني و بگم من عادت دارم نظر به صورت خصوصي ارسال کنم اگه دوس نداريد بگيد که نظر ندم و اينو هم بگم خوشحالم از اينکه هنوز هستند دختران با حيا پاسخ:ممنونم ![]()
![]() |